مهرالله بعد از فوت پدرش، برای تأمین خانواده‌اش در شهر دیگری به کار مشغول می‌شود اما هنگامی که به دیدن مادر و خواهرانش بازمی‌گردد، می‌فهمد که مادرش با مرد مهربانی که ژاندارم است، ازدواج کرده‌است. مهرالله از این خبر عصبانی می‌شود و نزد مادر رفته و هدیه‌های خود و حقوقش را به او می‌دهد و مادر را برای این ازدواج بازخواست می‌کند و هرچه مادر دلیل می آورد، او که کینهٔ ژاندارم را به دل گرفته، قبول نمی‌کند و درصدد آزار او برمی‌آید و با استفاده از فرصتی، اسلحهٔ ژاندارم را به سرقت می برد و…

این محتوا فقط برای کاربران می باشد.
ورود به سیستم اکنون بپیوندید
این محتوا فقط برای کاربران می باشد.
ورود به سیستم اکنون بپیوندید